براي ثبت بهترين لحظه هاي با تو بودن

آخراي شش ماهگي و پسرك خوشمزه من

1394/6/1 10:07
نویسنده : مامانت
97 بازدید
اشتراک گذاری
واقعا نميدونم چطوري احساس خودمو بيان كنم
اين روزا با همه خستگي و كمردردا و فشارا انگار رو ابرام, همين كه ميخندي و بغلت ميكنم تمام خستگي هام ميره ،حالا ديگه اومديم پيش بابايي و ديدار خاله ها و مامان جون اينا تموم شد، روزي كه رسيديم عمه فريبا اينا اومدن ديدنت خونه مامان بزرگ ولي تو حال و حوصله نداشتي .فكر كنم سفر هوايي روت فشار آورده بوده! خلاصه كه جمعه برديمت آتليه و اونجا كلي خوشمزه بازي درآوردي به جز آخرش كه ديگه كلافه شده بودي.منو بابايي هم اينقدر دست و پا زديم و صداي مختلف درآورديم تا تو بخندي از كت و كول افتاديم و گلومون خشك شده بود.ظهر هم ناهار خونه مامان بزرگ بوديم.در كمال ناباوري لباساي نه ماهگيت رو بابا تنت كرد و اندازه ات شد چقدر غصه خوردم اين لباس كفشدوزك و دايناسورو كاش واسه دوازده ماهگيت گرفته بوديم حيف خلاصه يه تيپ اساسي مردونه زدي و برديمت تا عمو مهدي ببينتت
هيچي ديگه عمو كه اومد پسر خوش اخلاقم بهش خوب خنديدي و پريدي بغلش بوس معروفت رو كه بهش نشون دادي
دو تا دستاتو ميذاري رو دو تا لپ و نزديك دهانت ميكني و دهانت رو ميچسبوني به صورت الهي فداي احساساتت بشم
جديدا خيلي خيلي كاراي بامزه ات زياد شده
شبا همين جور كه رو تخت خوابيديم و داري شير ميخوري يه هو سينه رو ول ميكني پشتتو ميكني به من و ميخوابي بابات عاشق اين حركتته
البته گاهي كه نه بيشتر اوقات با شيطنت شير ميخوري همش بايد يكي باشه بازي كنه با شما
سه شنبه مامان اينا از شمال ميان
واي كه چقدر بخورنت 
دلم ميخواد امروز ببرمت ايش عمه ات گناه داره دلش تنگ شده اميدوارم به كارام برسم و تو گلمو يه بيرون ببرم كه اينقدر خلقت تو خونه نگيره
پسندها (1)

نظرات (0)