آخراي شش ماهگي و پسرك خوشمزه من
واقعا نميدونم چطوري احساس خودمو بيان كنم اين روزا با همه خستگي و كمردردا و فشارا انگار رو ابرام, همين كه ميخندي و بغلت ميكنم تمام خستگي هام ميره ،حالا ديگه اومديم پيش بابايي و ديدار خاله ها و مامان جون اينا تموم شد، روزي كه رسيديم عمه فريبا اينا اومدن ديدنت خونه مامان بزرگ ولي تو حال و حوصله نداشتي .فكر كنم سفر هوايي روت فشار آورده بوده! خلاصه كه جمعه برديمت آتليه و اونجا كلي خوشمزه بازي درآوردي به جز آخرش كه ديگه كلافه شده بودي.منو بابايي هم اينقدر دست و پا زديم و صداي مختلف درآورديم تا تو بخندي از كت و كول افتاديم و گلومون خشك شده بود.ظهر هم ناهار خونه مامان بزرگ بوديم.در كمال ناباوري لباساي نه ماهگيت رو بابا تنت كرد و اندازه ات شد چقدر...
نویسنده :
مامانت
10:07